سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴


شاملو روخيلي دوست داشت حتما به خاطره همينه كه هر وقت اسم شاملو مياد يادش مي افتم چقدر خوشحال مي شه اگه بفهمه اصلا يادش مي افتم يه روز برام اين شعرو نوشت:
نخست
دير زماني در تو نگريستم
چندان كه چون نظر ازت بر گرفتم
در پيرامون من همه چيزي
به هيئت تو در آمده بود
آن گاه دانستم
مرا ديگر از تو گريزي نيست
با اندكي تصرف شاملو
باورم نمي شد ولي كوچكترين حسي به اين نوشته و نويسندش نداشتم گفتم مرسي و بستمش اونم رفت چند تا شعر ديگم از شاملو بهم داد يه دونم مال خودش بود يادمه توش كلي از صداقتم تعريف كرد ه بود ولي حس من به اون فرقي نكرد
تا اينكه يه هفته نديدمش سر كلاساش مي رفت ولي ديگه سراغ من نمي يومد از بچه ها غير مستقيم ازش خبرگرفتم گفتن حالش گرفتس 2 هفته ي ديگم گذشت ولي خبري ازش نشد از يكي از صميمي ترين دوستاش پرسيدم چشه؟ گفت از خودت بپرس طوري نگاش كردم كه خودش حساب كار اومد دستش گفت من كه ازش پرسيدم گفت من براي مار مانلي پونم و اون براي پروانه ي من شمع گفت كه پروانش بي اذن شمع جرئت سوختن نداره ( اينجا بود كه من له شدم) دوستش بهم گفت با اين حال هر وقت اين ور اون ور مي ري بعد نيست يه نگاهي هم به پشت سرت بندازي
اونقدر شكه بودم كه نفهميدم چي مي گه اما بعدا كه نگاه سنگيني رو بر خودم حس كردم گرفتم منظورش چي بوده همون موقع از سنگدلي خودم متنفر شدم
خوشبختانه جدا از نگاه هاي يواشكي
كه من اصلا به روي خودم نمي آوردم كه متوجه مي شم بيشتر اوقات بيمارستان بود و زياد اين ورا نمي يومد
هر قدر با خودم كلنجار مي رم مي بينم نمي تونم شمع خوبي براش باشم
پروانه ي عزيز معذرت مي خوام ولي مثله اينكه من اصلا براي شمع شدن به وجود نيومدم اينم از بد شانسيه توئه مي دونم فكر مي كني فراموشت كردم راستشو بخواي آره ولي نه به طور كامل چون هر وقت حرفي از شاملو مي شه (مثل امروز) ياد تو مي افتم و از عذاب وجدان مي ميرم