یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

يك خاطره از بعد من


گرما حاكم است. گرماي حاكم از رنگ هاي تيره كه در آن دو تيله ي سياه مي درخشد. خونين پوش و آشفته. اما من آشفته تر
خسته از در راه ماندگي به صندلي پناه برده. نگاهم يك بعدي شده بود تنها بعدي كه اين ديار غربت برايم باقي نهاده بود
مثل هميشه حسي سنگين بر خود احساس كردم نظر كردم خستگي از من رخت بست آمالي بود آرزويي ئست نيافتني و حال احساس گرما حاكم از رنگ هاي تيره
شب آميخته با درد و دل با يار ديرين اما زود آشناي خود روياها بافتيم خيالات! فضا را با تلالؤ خنده هايمان پر كرديم. ديري نپاييد آرزو را ديديم كه به سويي مي رفت هر دو خنديديم خنده هامان مملو از سادگيمان بود اما همان سنگيني باز به من رجعت كرده بود و ديگر رها نمي كرد. آه چه سنگيني شيريني
و باز جندي نگذشت كه آرزو را در دو قدمي احساس كردم شعف ام غير قابل وصف بود اما آرزو قرن هاست كه در همين دو قدمي است و نزديك تر نمي آيد باري بي طاقت شده ام