دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

در ديدگانش اضطرابي قابل توجه موج ميزد به طوريكه آن ها دودو كنان از روي صورتم مي گذرند و از اين سو به آن سو مي روند. با پوزخندي بر گوشه ي لبانش افكاري را كه از ذهنم عبور مي كرد مثل كتاب داستاني جالب مي خواند كتابي كه محتوايش از آخرش مهم تر و زيبا تر بود. و من با كمال خيره سري در چشمانش زل زده و اصلا تلاشي براي پنهان كردن افكارم نداشتم و اين عملي بود سوال بر انگيز براي او و من كه از حيرت او لذت مي بردم

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

woooo !

۶:۲۷ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس said...

i read it again .. really beautiful !

۴:۱۱ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home