شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵


حاج آقا فرمودند : مي دانيد بدبختي بززگ بشر از چيست ؟ از همين كه آدم دينش درست نباشد و نداند كه نداند يا چه مي دانم آن كس كه بداند كه نداند كه بداند در جهل بماند و يا شايد هم نماند. پرسيدند : اين شعر از كيست؟ فرمودند : طبع شعري هم داريم . گفتند : عجب!!! حالا دو سه بار اين شعر را با خود تكرار كنيد
با اندكي تصرف معروفي

3 Comments:

Anonymous ناشناس said...

badbakhti e bozorg nashnakhtan e khishtan ast.

۲:۰۲ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

waiting for yr reply, i remain!

۹:۴۴ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس said...

پدر بزرگ آفتابِ لبِ بام بود و زليخا هر كاري مي كرد نمي توانست قصه اش را از اول تعريف كند. قصه را از هر جايش مي گرفتي يوسف يا نقاش مي شد يا پسرِ نجار . من توي حوض داشتم دِق مي كردم كه صدايم در بيايد و تو مدام از خوابت مي پريدي و گردنبند يادگاريِ يوسف را به گردن مي انداختي. صورتم را مماس مي كنم به گوشي تلفن و يك نفس عميق مي كشم

۳:۲۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home