چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

در خواب مانستمي همچون بره اي كوچك كه از گرگ كابوس ها فرار مي كرد . ذهنم در دست او بود پيش خواستمي خواب و رويا ها يم يكتا شود اما همه چيز در دست او بود . خواست ببينم و من با چشمان بسته ديدم: نماد گذشت, نماد پشتكار, نماد درك,نماد سادگي و صداقت همگي يكجا اطراف من بودند بدون آنكه من بينا باشم, بدون آنكه شنوا باشم و اما من چه بودم كودكي اي كه در ميان آنها شكل گرفت آرامش را ديد و حس كرد حس يك بودن حس آنكه اگر من منم تو نيز مني پس من براي توام چون تو مني . چشمانم را باز كردم همه آرميده و ردپاي قطرات چكيده

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

Absolutly Beautiful !

۱۰:۱۸ قبل‌ازظهر  
Blogger Maneli said...

thanx!

۱:۴۵ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home