solate gom shode

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴


دستم بوي گل مي داد مرا گرفتند به جرم گل چيدن ام هيچ كس فكر نكرد شايد گلي كاشته باشم.
(نمي دونم اين جمله از كيه فقط از من نيس)

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴


اولين بار كه حرف مي زني كلي كلمه ي غلط مي گي اولين بار كه مسئله حل مي كني هي پاك مي كني اولين بار كه پشت ماشينت مي شيني بد رانندگي مي كني خلاصه هر كاري براي اولين بار پر از اشتباهه ولي خاطره انگيز و خاطره هاش آموزنده است براي دفعات بعدش
پس اينقدر نگو اين اولين و آخرين عشق من بود

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴


دنيايي كه ما مشاهده مي كنيم توهمي بيش نيست و زاييده ي توصيفي است كه از روز اول برايمان نقل كرده اند... اگر تلاش كنيم كه آن را با انديشه و اراده خويش بشناسيم متوجه خواهيم شد كه نه چندان وجود خارجي دارد و نه چندان واقعي است
دن خوان

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

در خواب مانستمي همچون بره اي كوچك كه از گرگ كابوس ها فرار مي كرد . ذهنم در دست او بود پيش خواستمي خواب و رويا ها يم يكتا شود اما همه چيز در دست او بود . خواست ببينم و من با چشمان بسته ديدم: نماد گذشت, نماد پشتكار, نماد درك,نماد سادگي و صداقت همگي يكجا اطراف من بودند بدون آنكه من بينا باشم, بدون آنكه شنوا باشم و اما من چه بودم كودكي اي كه در ميان آنها شكل گرفت آرامش را ديد و حس كرد حس يك بودن حس آنكه اگر من منم تو نيز مني پس من براي توام چون تو مني . چشمانم را باز كردم همه آرميده و ردپاي قطرات چكيده

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴


احساس نزديكي با كرم راحت تر از درك كردن عقده هاي رواني گربه ي خياباني است. بوسه دادن به سوسك بهتر از دوستي با بوقلمون . خيره شدن به بال پروانه به قيمت فرسنگ ها دويدن برتر از تماشا ي رايگان رقص ميمون

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

همان خاطره از بعد دوستم
شنيده ها را شنيده ام تصوراتم انباشته از ايده آل هاي خود
مشتاق براي ديدار اما زمان موعود كمي خوشحال كمي
احساس غير قابل وصف! شيرين نه چون خيالاتم !خوب برتر از آنجه كه بايد باشد و من با ندامت از يك هفته تامل
كه چون سالي دوري مي ماند درمانده
در دل التماس كه كاش كفش هايت را من بپوشم و در ذهن لبخندي كه از آلام وجدان مي زنم
و من منتظر
ترديد بين كنجكاوي يا شبه مانستن

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

يك خاطره از بعد من


گرما حاكم است. گرماي حاكم از رنگ هاي تيره كه در آن دو تيله ي سياه مي درخشد. خونين پوش و آشفته. اما من آشفته تر
خسته از در راه ماندگي به صندلي پناه برده. نگاهم يك بعدي شده بود تنها بعدي كه اين ديار غربت برايم باقي نهاده بود
مثل هميشه حسي سنگين بر خود احساس كردم نظر كردم خستگي از من رخت بست آمالي بود آرزويي ئست نيافتني و حال احساس گرما حاكم از رنگ هاي تيره
شب آميخته با درد و دل با يار ديرين اما زود آشناي خود روياها بافتيم خيالات! فضا را با تلالؤ خنده هايمان پر كرديم. ديري نپاييد آرزو را ديديم كه به سويي مي رفت هر دو خنديديم خنده هامان مملو از سادگيمان بود اما همان سنگيني باز به من رجعت كرده بود و ديگر رها نمي كرد. آه چه سنگيني شيريني
و باز جندي نگذشت كه آرزو را در دو قدمي احساس كردم شعف ام غير قابل وصف بود اما آرزو قرن هاست كه در همين دو قدمي است و نزديك تر نمي آيد باري بي طاقت شده ام

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

اغلب ما معمولا اول حمله مي كنيم بعد سئوال مي پرسيم .يعني منطق ما اينكه براي خشونت بعدا مي شه
عذر خواهي كرد اما اگر غفلت كني ممكنه تو هچل بيفتي وقتي مي گم هچل يعني نزاع بين وجدان و عقل

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

دو چيز باعث مي شه كه بازگشت به كاشان رو برام قابل تحمل مي كنه
يك: ديدن دوستام كه خيلي دوستشون دارم سولئوس ، فنچ، محبوب، مريم
دو:بيابان ، كه زيبايي درد ها و رنج ها رو بهم نشون داد